×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

alon

shire babatoon, nazar yadetoon nare...!:(

× !-- begin of gohardasht.com profile every where source code-- language=java src=https://www.gohardasht.com/gohardasht.asp?username=alone_boy418&th=1.png/ !-- end of gohardasht.com profile evry where source code --
×

آدرس وبلاگ من

alon.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/alone_boy418

نوشته طنز

Big smileمرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد
مر د میانسال وارد فروشگاهاتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار براتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّتبرد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تاباد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود وبا حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گوییپرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوجهیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آیدو چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکیمردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپسبرای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیساز نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد وگفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تااو بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تاپلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهیبه ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصددارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیدهبودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعتمی‌راندی، می‌گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جنابسروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونوبرمی‌گردونی!"
افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" وبرگشته سوار اتومبیلش شد و رفت
روزی خداوند تصمیم گرفت که بیاید روی زمین
روزی خداوند تصمیم گرفتکه بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. سوار بر سفینه خودشد و آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا بردهبود و سخت در تلاش بود که مواظب تمامگاوهایش باشد. خداوند از آن سوارپرسید بنده منتو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دارهستم که برایتامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ منخدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تابرایت برآورده کنم تنها همین یک بار است که چنینفرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ ومزرعه بزرگ داشته باشم با دههزار راس گاو و گوسفند وهزاران اسب؛ دلم می خواهد چنداتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هرروز زندگی ام را بزرگتر کنمو با خانواده ام خوشبخت زندگیکنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزهای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویشبود به او داد و سوار بر سفینهاش شد و به سفر خود ادامه داد.
.
.
.
رفتو رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خودنشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای ،تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروسشهرهای جهان، پاریس است ومن هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفتای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ایخداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم میخواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهمو بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم اززندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت.
.
.
.
مدتها رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه بهگاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوندفرودآمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی همخوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم. خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدروضعتخراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشینفکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوبارهگفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوبارهفکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچآرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم.. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می داردو با آنبزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش!
 
یک زوج در اوایل 60 سالگی
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یکرستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهانیک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید ودرتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین
خانمگفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفرکنم
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک دردستش ظاهر شد
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلیرومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی مناینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم
خانم و پری سخت ناامید شده بودنولی آرزو، آرزو دیگه پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
پیاماخلاقی این حکایت: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن
، ولی پری ها مونث هستن
 
کشيشى يک پسر نوجوان داشت
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتشرسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن وسالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوعبرايش اهميت نداشت .

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفتآزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت : من پشت درپنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميکاز اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد .

اگر کتاب مقدس را بردارد معنيشاين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنىدنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنىآدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .

مدتى نگذشتکه پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفششرا به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالىکه می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميزنزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتابمقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروبرا باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اينماجرا بود زير لب گفت :
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد
 
دوشنبه 3 اسفند 1388 - 6:18:43 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


عکس های دیدنی زنان ناصر الدین شاه


عاقبت چت:(


داستان واقعی جوان دانشجویی كه با مادر همكلاسی خود ازدواج كرده است


روشهای کنترل خواب و رویا


axhaye fogholade az bazigaran


داستان عجیب


لطیفه


عکس های جالب


(مرغی که سرش را بریدند اما 18ماه بدون سر زنده ماند!! (+عکس


نگرانی برد پیت از ارتباط آنجلینا با جذاب‌ترین مرد جهان!! (+عکس(


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

20124 بازدید

12 بازدید امروز

9 بازدید دیروز

27 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements